چگونه همیشه عاشقانه زندگی کنیم

مصاحبه با بارابارا در مورد عاشقانه زندگی کردن و اینکه چگونه می شود همیشه

عاشقانه زندگی کنیم

چگونه همیشه عاشقانه زندگی کنیم : موضوع جالب و با مزه ای که در آثار باربارا

وجود دارد این است که چگونه می تونیم همیشه عشق بورزیم؟سمینار ها ، تلویزیون

همه او را می شناسند وبا نظرات باز حضور مستمر دارد و همیشه آماده پاسخ گویی به

سوالات مردم است. لازم نیست به معرفی کتاب ها و نوار های باربارا برای شما

بپردازم . فقط این را می گویم که در هر زمینه ارتباطی که نیاز داشته باشید، می توانید

از باربارا کمک بگیرید.

سمیناربارابارا

امیدوارم در زندگی تان از جواب های دکتر باربارا استفاده کنید. من تشکر می کنم از این

که وقت تان را به ما دادید و ما را به منزل تان دعوت کردید.

باربارا:

من هم از شما آقای رابینز متشکرم .

آخرین و بهترین تجربه این خانه آمدن شماست.

رابینز:

دوست دارم با این سوال آغاز کنم که شما در ابتدای سمینار مشترک مان برای

خوانندگان توضیح دهید که شما چه کسی هستید؟

نظر من راجع به شما که در این روز های اخیر سمینار های شما را گوش کردم و

ملاقاتی که با شما داشتم برایم خیلی جالب بود.

چیزی که مرا تحت تاثیر قرار داد این است که حرف های شما با حقیقت مطابقت زیادی

دارد و شما نسبت به مردم خیلی دلسوز هستید و این فرصت خوبی است که مردم بدانند

چه عواملی باعث رسیدن شما به اینجا که هستید شده است . معمولا مردم مراحل زیادی

را پشت سر می گذراند تا بتوانند به جایی برسند که قابل تعریف باشند.

آیا می توانید به من بگویید واقعا در زندگی تان چه اتفاقی افتاد که شما مجبور شدید روی

موضوع ارتباطات انسانی تمرکز کنید. این روش ها را برای مردم بگویید که چه طور

می توان ارتباطات بین سایرین را بهتر کرد.

باربارا:

با خنده جواب می دهد یک اتفاق خیلی بد .

رابینز:

شما درست می گویید، دقیقا همان چیزی است که من به شما گفتم.

باربارا:

چیزی که من احساس می کنم این است که من برای این کار آفریده شدم. من از

طریق اتفاقاتی که در زندگی ام افتاد به این راه هدایت شدم.

من در 10 سالگی از طرف مدرسه در یک اردوی تابستانی شرکت کردم،در آن جا به

بچه ها برای نوشتن نامه به دوستان شان کمک می کردم و در قبال نوشتن هر نامه 25

سنت از آنها دریافت می کردم چون من بلد بودم چگونه نامه بنویسم.

والدین من هم به خاطر اختلافاتی که داشتند از یکدیگر جدا شدند و همین امر باعث شد

من فردی درونگرا و منزوی شدم و بچه ای حساس بودم و به چیز های ظاهری توجهی

نداشتم و فقط به اصل توجه داشتم ، من در آن سن و سال به سرنوشت اعتقاد داشتم.

در سن 18 سالگی گرایش من به مذهب خیلی زیاد شد چون می خواستم بدانم که اصل من چیست؟

چرا آفریده شده ام؟

هدف من در دنیا چیست؟

من درک صحیحی از مسائلی که در زندگی و اطرافم اتفاق می افتاد نداشتم . زمانی بود

که من تمرینات مدیتیشن را شروع کردم و در این کار مهارت لازم را کسب  کردم و به

آموزش t.m مشغول شدم. در آن زمان اگر کسی به من می گفت نویسنده مشهوری

می شوی، باور نمی کردم. اما باور داشتم که می توانم پیشرفت کنم.

در سن 26 سالگی

در سن 26 سالگی ارتباط من با خداوند خیلی محکم شد در این زمان به علت اختلاف با

شوهرم از او جدا شدم. تصمیم گرفتم راه جدیدی در پیش گیرم، در سمینار ها شرکت

می کردم،به جلسات مشاوره می رفتم و کتب های روان شناسی مطالعه می کردم و هدفم

این بود که سرگرم کاری باشم ،در آن زمان نمی دانستم به چه چیزی علاقه دارم.

تصمیم گرفتم درسم را ادامه دهم و فوق لیسانس و دکترایم را گرفتم حتی در این موقع هم

نمی دانستم چه کاره خواهم شد و کار کنونی ام را از سی سالگی  شروع کردم اولین

سمینارم را در خانه ام برای 18نفر برگزار کردم.

باز هم نمی دانستم هدف اصلی ام از این کار چیست، فقط تنها چیزی که می دانستم این

بود که با آموزش دادن، ذهن و فکر خودم بازتر می شود با این کار احساس کردم من

یکی از شاگردان خودم می شوم و این برای من خیلی روشن بود.

پس از این به تدریج، آهسته اما به طور مداوم خیلی از مسائل برایم روشن شد. من در

این راه سختی های زیادی کشیدم تا توانستم به موفقیتی که هم اکنون دارم برسم. من

موفق شدم نه به خاطر رسیدن به پول و شهرت بلکه به خاطر این موفق شدم که هدفم یاد

گرفتن و پیشرفت بود و این موضوع هنوز هم انگیزه اصلی من است مهم ترین لحظات

زندگی من وقتی است که در حال فرا گرفتن چیزی باشم یا به فردی کمک کنم شخصیت

خود را بهتر بشناسد نه وقتی که به من پیشنهاد پروژه های گران قیمت بدهند. من

امیداورم همیشه همین چیزی ها باعث شادی و خوشحالی من شود.

منبع:راز های موفقیت در زندگی