داستان های کوتاه مهکام-داستان تواضع
داستان کوتاه تواضع
شیطان به رفیقش گفت :” به آن مرد مقدس متواضع نگاه کن که در جاده راه می رود ، در این فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار گیرم.”
رفیقش گفت :”به حرفت گوش نمی دهد ، تنها به چیزهای مقدس می اندیشد…”
اما شیطان به همان روش مشتاق و متعصب همیشگی اش ، خود را به شکل ملک مقرب جبراییل در آورد و در برابر مرد ظاهر شد. گفت:” آمده ام به تو کمک کنم.”
مرد مقدس گفت: ” باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی .من در زندگی کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم . “
و به راه خود ادامه داد ، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است.
مجله اینترنتی مهکام آموزش خانواده فرزندپروری همسرداری