جوانی در آرزوی ازدواج با دختر یک کشاورز
داستان کوتاه جوانی در آرزوی ازدواج …
جوانی خیلی علاقمند بود تا با دختر یک کشاورز ازدواج کند. اما كشاورز به جوان گفت برو در آن مرتع منتظر باش . من سه گاو نر را آزاد می كنم اگر توانستی دم یكی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را بتو خواهم داد. مرد قبول كرد.
در اولین طویله كه بزرگترین نیز بود باز شد.
باور كردنی نبود……
بزرگترین و خشمگین ترین گاوی كه در تمام عمرش دیده بود… گاو با سم به زمین می كوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را كنار كشید تا گاو از مرتع گذشت.
دومین در طویله كه كوچكتر بود باز شد .
گاوی كوچكتر از قبلی كه با سرعت حركت می كرد آمد. جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش كنم چون گاو بعدی كوچكتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
سومین در طویله هم باز شد .
و همانطور كه فكر میكرد ضعیفترین و كوچكترین گاوی بود كه در تمام عمرش دیده بود.
پس لبخندی زد در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز كرد تا دم گاو را بگیرد…
اما………گاو دم نداشت!!!!
مجله اینترنتی مهکام آموزش خانواده فرزندپروری همسرداری